خرداد، ماه عجيبي است
مهرداد احمدي شيخاني
امسال قصد داشتم به عنوان يكي از معدود نيروهاي بازمانده از مقاومت 35 روزه خرمشهر، به مناسبت آزادسازي شهرم يادداشتي بنويسم. از آن نيروها كه در خوشبينانهترين حالت به 1800 نفر هم نميرسيدند و در حقيقت، نيم اين تعداد بودند، بسياري همچون امير رفيعي كه آخرين نفري بود كه در خرمشهر ماند و در گلوگاه پل خرمشهر سنگر گرفت و در مقابل سربازان عراقي مقاومت كرد تا آخرين همرزمانش بتوانند از پل بگذرند، يا برادرم محمود احمدي شيخاني كه به همراه سامي حسنزاده، در نزديك مسجد جامع با گلوله مستقيم آرپيجي به شهادت رسيد، يا سيد ابراهيم علامه و جمشيد پناهي كه مانند بسياري ديگر از شهداي خرمشهر توسط مادرم هاجر آجرلو كه در شهر مانده بود، به نيابت از مادران شهدايي كه از شهر رفته بودند به خاك سپرده شدند و در همان 35 روز، براي حفظ خاك اين سرزمين، چشم بر جهان بستند. بعد از آن، بسياري ديگر از بازماندگان نيروهاي مقاومت، طي 8 سال جنگ از آن قافله 1800 نفره كم شدند. از عمليات شكستن حصر آبادان بگير تا آزادسازي خرمشهر و رسيدن به آخرين روز جنگ. از شناخته شدهترها مثل محمد جهانآرا و جانشينش سيد عبدالرضا موسوي كه در آزادسازي شهر به شهادت رسيد تا كمتر شناختهشدهها مثل منصور گلي و محمود ربيعي و رضا گرگپور كه تا جنگ به پايان برسد، از جمع ما كم شدند. جنگ كه به پايان رسيد تعداد زيادي باقي نمانده بودند و آنهايي هم كه ماندند، هر يك در كنجي فراموش شدند و حتي نامآورترينشان كه سيد صالح موسوي كه ما صالي صدايش ميكرديم و شهره بود به شكارچي تانك و آن عكس معروفش، آرپيچي به شانه، با بدني كه از كمر به بالا برهنه است و محسن راستاني عكاسياش كرده، امروز بيمار و گوشهگير است و ديگراني هم كه از پايان جنگ تا امروز، مانند سيد جليل ارجمند و يحيي غضبانزاده و حجت جهانگيري و بسياري ديگر يك به يك رفتند و حالا ديگر نميدانم از آن 1800 نفر، چند نفر ديگر ماندهاند. براي سالروز آزادسازي خرمشهر ميخواستم در يادداشتي، يادي از آن 1800 نفر بكنم كه اگر 35 روز ايستادگي نكرده بودند و فرصتي فراهم نميكردند كه كشور خود را جمع كند و مقاومتي ملي شكل بگيرد، شك ندارم كه ديگر امروز كشوري به نام ايران وجود نداشت يا اگر هم داشت، مرزها و جغرافيايش چيز ديگري بود و اطمينان دارم كه بسياري ديگر با من همنظرند. يادداشتم تمام شده بود و قصد ارسال به روزنامه داشتم كه خبري بر سرم و بر سر همه آوار شد؛ متروپل فرو ريخت. فلج شدم. فلج شديم. براي من آنچه پس از آن گذشت، بسياري از خاطرات روزهاي مقاومت را زنده كرد و خاطره اولين يادداشتم براي جنگ كه عنوانش بود «در برهوت تنهايي.» و با اين پرسش شروع ميشد كه «آيا هيچوقت تنها بودهاي؟ تنهاي تنها.» و اشاره داشت به تنها ماندن خرمشهر در آن 35 روز و تا سقوط نكرد، انگار كسي از صاحبان قدرت متوجه عمق فاجعه نشدند. ماجراي متروپل هم انگار همين بود. انگار كسي از مسندنشينان متوجه فاجعه نبودند و بايد يك هفته ميگذشت تا خبر شوند كه چه شده و در ايام داغداري، جشني بر پا كنند و بعد ياد فاجعه بيفتند. آنچه در آن يك هفته گذشت تا بالاخره خبر فاجعه به پايتخت رسيد و عزاي عمومي اعلام شد، مرا ياد تلخترين خاطره آن 35 روز انداخت. تلخترين خاطره آن روزهاي مقاومت، شهادت برادرم و نزديكترين دوستان و همسنگرانم نبود. در آن روزها، تلخترين اتفاق كه چون دشنه بر قلب ما نشست مصاحبهاي بود كه وقتي در گمرك خرمشهر با سربازان عراقي درگير بوديم و يكييكي يارانمان را از دست ميداديم، از راديو شنيديم. در آن روز يكي از بزرگان كشور در ماهشهر و در جايي امن از طريق راديو به مردم كشور ميگفت «مردم خيالتان راحت باشد كه ما الان ارتش عراق را تا پشت مرزهاي شلمچه عقب رانديم و من الان از شلمچه اين خبر را به اطلاع شما ميرسانم.» نميدانم حال مرا و ديگر دوستانم را در آن روز متوجه ميشويد كه چگونه بود؟ من كه آن حال را تجربه كردهام، ميتوانم حال مردم آبادان را در آن هفتهاي كه دولت خبر نداشت در آبادان چه رخ داده و در پايتخت جشن گرفته بودند درك كنم. سقوط خرمشهر يك فاجعه بود ولي فرصتي هم بود تا كشور به خود بيايد و بفهمد كه در چه گردابي افتاده. سقوط متروپل هم يك فاجعه است، اما آيا اين سقوط و اين فاجعه سبب خواهد شد كه بفهميم كشور در چه گردابي است؟ چند روز است كه قصد نوشتن اين يادداشت را داشتم. قصد داشتم بنويسم و بپرسم كه مرز ما كجاست؟ اما خرداد ماه است و خرداد، ماه عجيبي است.